FanFiction kpop

FanFiction kpop
قالب وبلاگ
نويسندگان
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان infinite و آدرس yeayang.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





وقتی هه می آروم تر شد به دی او نگاه کرد و گفت:این مدت زندگیتو چطوری گذروندی؟؟
 دی او خنده ی تلخی کرد و گفت:زندگی؟؟!!
-    میخواستم همیشه بپرسم چرا ترک تحصیل کردی اما نشد....
-    ترک تحصیل من بیشتر به خاطر تو بود....
-    من؟؟!!
-    اون موقع من تنها بودم هیچکس به حالی که داشتم فکر نمیکرد حتی یه نفر هم از من نپرسید که دی او تو اون کارو کردی یا نه....تو همون حال پدرم تو راه خونه تصادف کرده بود و مادرم همش توی بیمارستان بود من به خاطر مدرسه مجبور بودم شبا زود بخوابم...... مدرسه ای که مسئولش یه جی بود مدرسه ای که فقط برای شکنجه ی من بود....وقتی دیدم چقدر باهاش خوبی و همه به دوستیتون حسودی میکنن و کاملا من فراموش شدم حتی برات مهم هم نیستم درخواست ترک تحصیل دادم....
-    من....واقعا نمیدونستم....پدرت الان خوبه؟
-    پدر رفت توی کما....بعد یه هفته تموم کرد....مادرم بعد 6 ماه سکته کرد و من تنها شدم....
-    دی او!!!!
-    نیازی نیست ناراحت باشی همش برای گذشتس....من تا موقع مرگ مادرم هم به مدرسه میومدم....روز مرگ مادرم بدون هیچ مراسمی اومدم مدرسه....زنگ تفریح بود روز تولد تو....یادته؟؟با کای و سوهو و یه جی جشن گرفتی....
اشک های هه می بدون حرف از گونه هاش پایین میریخت و به دی او نگاه میکرد....
-    من رفتم به آزمایشگاه اگه یادت باشه زنگ های فیزیکو دوست داشتم گفتم شاید اگه اونجا باشم آروم تر شم....چشمم به وسایل های آزمایشگاه افتاد....یکی از اونا رو برداشتم و روی دستم گذاشتم چشمامو بستم و به هیچی فکر نکردم....هیچی....حتی........تو!
-    میخواستی....خودکشی کنی؟؟
-    اوم....اما اینکارو نکردم....با خودم گفتم اگه من شهامت خودکشی رو که انقدر سخته دارم پس میتونم شهامت زندگی کردن رو هم داشته باشم....اون روز رفتم دفتر و برگه ی ترک تحصیلمو امضا کردم....بعد از اینکه از اونجا رفتم همش به فکر انتقام بودم....انتقام از بچه هایی که نابودم کردن اما کسی که به فکر انتقام باشه همیشه زخم های خودشو تازه میکنه چون کسی که به فکر انتقامه بیشترین ضربه رو به خودش میزنه....همیشه تو عذابه....نمیخواستم همچین آدمی باشم چون به اندازه ی کافی ضربه خورده بودم..
دی او به هه می که هنوز داشت اشک میریخت و شوکه بود نگاه کرد و گفت: بعضی ها وارد زندگیمون میشن و خیلی سریع هم میرن بعضی ها هم برای مدتی میمونن و روی قلب آدم یه جای پا میذارن و ما دیگه هیچوقت اونی که بودیم نیستیم....منم همین طورم....تو برام مورد دوم بودی....
دی او از جاش بلند شد و گفت:میدونم الان چه حالی داری و چقدر تنهایی اما بیا دیگه همدیگه رو نبینیم مثل قبل باش باهام....یه دوست عادی....
هه می بلند شد و آروم گفت:آخه....
دی او حرفشو قطع کرد و گفت:اشکاتو پاک کن....
هه می اشکاشو پاک کرد و گفت:من واقعا اون موقع....
دی او دوباره حرفشو قطع کرد و گفت:من باید برم....مراقب خودت باش....
دی او پشتشو به هه می کرد و هه می گفت:کیونگ سو....
دی او سریع بدون اینکه برگرده گفت:دیگه منو با این اسم صدا نکن....
بعد به راهش ادامه داد و رفت....
....
کای به یه نقطه خیره مونده بود....بچه ها با هم حرف میزدن یه جی گفت:دیگه نمیاد مدرسه؟؟
بک هیون گفت:انگار نه....
کای به یه جی نگاه کرد دلش نمیخواست باهاش حرف بزنه....در کلاس باز شد و لوهان وارد شد....لبخند زد و به همه نگاه کرد و یه جی با تعجب گفت:اومدی؟؟
لوهان گفت:اوم....گفته بودم دیر برمیگردم اما برمیگردم....
همه ناراحت بودن لوهان به همه نگاه کرد و گفت:کیونگ سو کجاست؟؟
همه به هم نگاه کردن و لوهان با ترس گفت:براش اتفاقی افتاده؟؟....هه می چی؟
چان یول در حالی که از در بیرون میرفت گفت:حسابی بی خبری....
لوهان به کای که حسابی داغون بود نگاه کرد و گفت:چیزی شده؟؟
کای هم بلند شد و از کلاس بیرون رفت و سوهو گفت:بیا بریم با هم حرف بزنیم....
لوهان همراه سوهو از اونجا بیرون رفت و یه جی به سهون که نگاش میکرد نگاه کرد و گفت:چیه؟؟
-    پدر گفت بعد مدرسه بری پیشش
-    چرا؟
-    نمیدونم حواست باشه اون همه چی رو میدونه
-    خب بدونه چیکار کنم....؟
-    هیچی فقط گفتم که بدونی....
سهون بلند شد و رفت و یه جی گفت:بچه میترسونه....
کای توی حیاط بود گوشیشو در آورد و با هه می تماس گرفت اما اون جوابی نداد براش پیام فرستاد....*اوپات برگشته*
....
هه می توی اتاقش دراز کشیده بود مادرش دیر وقت به خونه میومد....بلند شد و خونه رو تمیز کرد و برای مادرش غذا درست کرد چون حتما بعد از اون همه کار گرسنه میشد....بعد از کاراش به طرف گوشیش رفت و نگاهی انداخت....اوپات برگشته....
عصبانی شد و گوشیشو پرت کرد....
زنگ در به صدا در اومد....شاید لوهان بود شایدم کس دیگه ای بود....آروم به طرف در رفت و درو باز کرد و به حیاط رفت و پشت در اصلی رفت و از زیر در به کفش های اون شخص نگاه کرد....به کفش های لوهان شباهت داشت....پشت در نشست و توی دلش گفت:درو باز نمیکنم تو جزو خانواده ی من نیستی از اینجا برو....خواهش میکنم....
صدای لوهان شنیده شد....:هه می خونه ای؟؟
هه می نفس عمیقی کشید و بلند شد و درو باز کرد و به لوهان نگاه کرد که داشت بهش لبخند میزد....
قبل از این که لوهان حرفی بزنه هه می گفت:برگشتی؟
لوهان میخواست جواب بده که هه می گفت:خیلی خوب میشد اگه برای همیشه کانادا میموندی و برنمیگشتی من و مادرم به خاطر وجود تو همیشه سختی میکشیم تو جزوی از ما نیستی فقط پسر زنی هستی که پدرم باهاش ازدواج کرده پس از این جا برو نمیخوام ببینمت تو پدر منو ازم گرفتی و خانوادتو کامل کردی....تو هیچکس ما نیستی مثل بقیه....فقط یه غریبه ای....
هه می درو کوبید و لوهان با ناراحتی چشماشو بست و آروم اشک هش پایین ریخت و با خودش گفت:انقدر نفرت انگیزم؟
اما سریع اشکاشو پاک کرد و گفت:باید برم مادر و پدرمو ببینم....
اما یاد حرف هه می افتاد........تو پدرمو ازم گرفتی و خانوادتو کامل کردی....
به خنده افتاد....خنده های پر از غم....سرشو پایین انداخت و به طرف خونه راه افتاد اما وایساد و دوباره به طرف خونه ی هه می رفت و از کوله پشتیش جعبه ای رو در آورد و جلوی در گذاشت که روش نوشته بود *تقدیم به بهترین خواهر دنیا*
دستشو روی در گذاشت و آروم گفت:باشه من....میرم....مراقب خودت باش..
بعد برگشت و با قدم های آرومی از اونجا دور شد........
هوا کم کم تاریک شد و مادر به خونه اومد و هه می با شنیدن صدای در از اتاقش بیرون اومد و کنار مادرش اومد و گفت:خسته نباشی....
-    مرسی....بیا مال توئه....یه نفر گذاشته بودش پشت در
هه می جعبه رو از مادرش گرفت و به اتاق رفت و درو بست و جعبه رو باز کرد....
یه گردنبند خیلی خوشگل توش بود همراه یه عکس از لوهان تو کانادا کنار کلیسای کاتولیک کلاهی رو که هه می براش خریده بود روی سرش بود وعکس گرفته بود....
هه می لبخند زد و گفت:احمق....من ازت متنفرم چرا انقدر دنبال منی؟
یه نامه تو جعبه بود هه می بازش کرد و خوند....*سلام خواهرعزیزم الان توی کلیسا نشستم و برات مینویسم سقف های اینجا رو از طلای 24 عیار کنده کاری کردن....خیلی قشنگه دفعه ی دیگه حتما تو رو هم با خودم میارم اما تو که از من بدت میاد باشه باشه نیا....کلی دعا کردم که همیشه تو خانوادم سالم باشید....یه گردنبند برات خریدم کشیش میگفت برات خوشی میاره همیشه بندازش گردنت باشه؟من زود برمیگردم تا اون موقع با کای و سوهو خوش بگذرون باشه؟دی او رو تنها نذار اون تنهاست....به بکی محل نده پرو میشه چان یول هم بچه ی آرومیه به سهون دست نزن عصبانی میشم....هه هه....مراقب خودت باش....برادر تو لوهان*.................


نظرات شما عزیزان:

Niloofar
ساعت0:09---15 شهريور 1393
مگه هه مى چيكار كرده؟؟؟
چرا يه جى نمى تونه ببخشتش؟؟؟
ولى هه مى داره كار اشتباهى مى كنه
بايد ثابت كنه كه كار اون نبوده نه اين كه كنار بكشه
مرسى ابجى زودى قسمت بعد رو بنويس
پاسخ:نمیشه همه چی رو گفت خودت باید داستانو بخونی تا بفهمی باشه؟؟آفرین.....


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->
[ پنج شنبه 13 شهريور 1393برچسب:, ] [ 19:17 ] [ fereshteh ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید این وبلاگ مخصوص داستان های کره ایه امیدوارم با نظر های قشنگتون همراهیم کنید....کپی لطفا با ذکر منبع دوستای گلم.
آرشيو مطالب
امکانات وب

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 2
بازدید ماه : 7
بازدید کل : 10262
تعداد مطالب : 26
تعداد نظرات : 18
تعداد آنلاین : 1

<-PollName->

<-PollItems->